اوج قصه اکنون آغاز می شود
اکنون که زهرا نیست و علی تنهاترین مرد خداست
حالا که علی مانده و باور جسمی که دیگر جای زخم و ضربه ندارد
حالا که علی مانده
و تازه می بیند پیامبر یک راز را نگفته گذاشته
راز این را که چرا از مال دنیا فقط آب را به عنوان مهریه زهرا طلب کرد
می خواست سردی آب، داغی زخم های سوزان نور چشمش را اندکی سرد کند، آرام کند
چقدر برای بی کسی در دنیایی که از دار و ندارش، فقط زهرا را داشت، غریب به نظر می رسد
نمی تواند زندگی را بعد از این زندگی کند
همه چیز رفته
قلب زهرا لبریز از غصه و غم
جسم زهرا با کوله باری از درد و زخم
خانه اش ویرانه است این روزها
بچه ها
سنگ ها
دیوارها
ضجه می زنند
از هراس آن لحظه که زهرا به زمین افتاد
و خانه نور گرفت از بارش خون پاکش
علی سر شکسته است و دل شکسته
می داند زهرا اگر فقط و فقط تمام خوبی های دنیا را بگیرد، هم
دیگر پا به این زمین نمی گذارد
این جا نفس هایش را بریده بودند
دلش را درمانده کرده بودند
اینجا فقط آرزوی مرگ داشت
************
این روز ها که از روشنایی شانه خالی کرده اند
نه زندگی زندگیست
نه دل، دل
این روز ها علی می نشیند و تمام غم های عالم حلقه می زنند دور و برش
این روز ها کوه قدرت و صلابت
شده یک دنیا خاموشی
می رود تا ناکجاهای شب
یک جا پیدا کند برای سر در آغوش گرفتن
گریستن
یک جا که صدایش به گوش هیچکس نرسد حتی زمین
می ترسد زمین و زمان با ناله هایش هم صدا شوند
و آوازه غم بی پایانش برسد به گوش کودکانش
در خود پریشان و دردمند است
نالان نفس می زند و می رود به گوشه گوشه های تاریکی
به هر جا که سیاهتر است
آسمان نیست
ماه نمی بیند
گم کرده راه را
نمی داند به کدام سو برود
کجا اشک بریزد
کجا زاری کند
که زینبش بو نبرد
این روز ها زینب عجب سکوتی دارد
خیلی صبور شده
آری او هم می خواهد ام ابیها باشد
این روز ها فقط او می داند
یکباره بی زهرا شدن برای مرد تنهای عرب چه فاجعه ایست
زینب دلش را مخزن درد کرده
تاب می آورد تا پدر نبرد اشک هایش را به میهمانی چاه
گذشته های نزدیک و دور هر لحظه برایش مرور می شود
همیشه می دید پدر چگونه می آید با دلی خون
قامتی خسته
پر و بالی شکسته
که زهرا را ببیند و تمام اندوه دنیا برایش هیچ شود
حال که او نیست...
دلدارش می شود
صبر و قرارش می شود...
اما ... اما...
پدر می داند آتش در سوخته
به دل زینب زبانه زده
همان جا مانده و دخترکش را دارد می سوزاند
می بیند که
زینب با همه کودکی اش اکنون بلوغی تلخ را تجربه می کند
و در سکوتی داغ و مرگبار
از خود سوال می کند
چرا مادر این همه دل نگران مرا به خدا سپرد
یعنی در کربلا دیگر چه می خواهند به سر ما بیاورند که از این هم بدتر است
آتش و تازیانه و شمشیر
مگر مادر چه گناهی کرده بود
که این گونه با او جنگیدند
با زنی که خدا به قلب او تعهد دارد؟
با زنی که سپرش تنها چادری بود بر سر؟
*****
و علی باز تنهاست
با اینکه زینب هم ام ابیهاست...
.: Weblog Themes By Pichak :.